دخترک خود را از طبقه ی هفتم بلوک بغلی پایین انداخت و نمرد .

در آن سال این اتفاق هیجان انگیز ترین اتفاق زندگی من بود. مخصوصا تمام حرف هایی که پشت سر دخترک یکی یکی در آمد. او را عاشق،دیوانه، معتاد، افسرده، بی پدر مادر و فاحشه نامیدند. بعضی می گفتند: یک تصادف بوده یعنی دخترک از خانه بیرون آمده تصادفا رفته پشت بام و خود را پرت کرده پایین .همسایه ی ما او را به بیمارستان رسانده بود زن بیچاره می لرزید می گفت همه شلوارش پر خون بود می لرزید و مرتب این را می گفت. برای من هیچ مهم نبود که چرا دست به این کار زده تنها چیزی که برایم جای سوال داشت این بود که یعنی دیگر دختر نیست؟ !

 

 

 

من به هیچ وجه قادر به توصیف آن نیستم یک جور شادی آمیخته با غم یا غمی مملو از شادی. دقیقا نمی دانم ذات این حس از چیست؟! اما حال خوشی دارم همراه با بغضی در گلو. می دانم که این بغض رفتنی نیست. مهمان همیشه ی من است .به بودنش عادت کردم به هم انس گرفتیم ،حال یک منتظر را دارم کسی که چشم به راهی دارد. تقریبا هر روز امیدوارم این انتظار به پایان برسد حتی نمی دانم بیهوده به انتظار چه چیزی یا چه کسی نشسته ام؟! در دلم مرتب می گویم کسی می آید کسی می آید ...

 

 

 

خانم کارشناس روانشناسی محترم که قله ها و تپه های نمودارشخصیت مرا این گونه نوک تیز می کشید ؛ من حتی در کودکی هم کوه ها را نوک تیز نمی کشیدم .

کمی سلیقه لطفا ...

 

 

 

 

 

من نمی خواهم به شما دروغ بگویم اما چه کنم که از دروغ گفتن لذت عجیبی می برم و راستش را بخواهید شما هم هرگز طالب راستی نبوده اید ....

 

 

 

 

 

من فقط می خواستم به آن چه در درون من است جان ببخشم این کار چرا این همه سخت بود!