یه درس بود تو کتاب معارف پیش دانشگاهیمون که خیلی خرکی برامون اثبات می کرد که اخلاق نسبی نیست. اون جمله ی معروفشونم پاش بود ( این که اخلاق نسبی نیست یک امرکاملا بدیهی است !)
اگر واقعا نسبی نباشه ؛ باید برم بمیرم ...
پ.ن: وقتی کامنت رو می بندم یعنی نظرتون برام مهم نیست ؛ الان کامنتم بستس یعنی نمی خوام نظر بزارید...
من هر وقت به یه بازی دعوت می شم ،اولش هول می شم بعدش گیج می شم آخر سرم ناامید می شم. این یه مورد اما اوج ناامیدی بود چون تا حالا دلم نخواسته کسی رو بغل کنم .یعنی وقتی از یکی خوشم می یاد سوای جنسیت و سن و سالش فقط دلم خواسته بهش لبخند بزنم اونم بفهمه که مثلا من الان دیگه خیلی علاقه مندم!!
اما اگر بخوام بغل کنم وسط خیابون !!
پدر ژپتو ( از روی ترحم)
فریدون فروغی
جانی دپ
دمیان
خدا ( این یکی یه جای خلوت و دنج مثلن قبرستونی جایی)
...
عمم هر وقت تو عروسی مهمونی تولد یا هر کوفتِ دیگه می خواست تشوقیم کنه به رقصیدن می گفت :نرقصی می گن حسودیش شده آ ، من همش فکر می کردم چقدر احمقن اگه همچین فکری کنن الان که دارم دقیق به قضیه نگاه می کنم می بینم حسودیم می شد ...
فکر کن شب باشه و تو ام وسط کویر لوت تنها باشی و هیچ کسم نباشه !!
خدایی این کجاش می تونه شاعرانه باشه؟؟ به نظر من که ترسناکه ...