همیشه دور و بر من پر بود از آدمایی که سعی می کردن خودشونُ به هر نحوی که ممکنه متفاوت نشون بدن آدمایی که براشون خیلی مهم بود که بهشون بگی هی فلانی !تو اصن خیلی تکی هیچکی مث تو نیس...
اما به نظر من فیلسوف تر و متفاوت تر از همه آدمایی که تو این 19 سال زندگیم دیدم دوست پسر سابق شهرزاد بود که یه بار بعد از این که کامل مورد عنایت قرارش داد بهش گفت :« من به یه اصلی معتقدم ؛معتقدم که همون جور که هیچ ماشین ِ نمالیده ای نداریم هیچ دختری هم نداریم که دست نخورده باشه...»
حالا چیزی که این وسط فکرمُ مشغول کرده اینه که دختر آره ولی واقعن هیچ ماشین ِ نمالیده ای هم نداریم؟؟
یه درس بود تو کتاب معارف پیش دانشگاهیمون که خیلی خرکی برامون اثبات می کرد که اخلاق نسبی نیست. اون جمله ی معروفشونم پاش بود ( این که اخلاق نسبی نیست یک امرکاملا بدیهی است !)
اگر واقعا نسبی نباشه ؛ باید برم بمیرم ...
پ.ن: وقتی کامنت رو می بندم یعنی نظرتون برام مهم نیست ؛ الان کامنتم بستس یعنی نمی خوام نظر بزارید...
من هر وقت به یه بازی دعوت می شم ،اولش هول می شم بعدش گیج می شم آخر سرم ناامید می شم. این یه مورد اما اوج ناامیدی بود چون تا حالا دلم نخواسته کسی رو بغل کنم .یعنی وقتی از یکی خوشم می یاد سوای جنسیت و سن و سالش فقط دلم خواسته بهش لبخند بزنم اونم بفهمه که مثلا من الان دیگه خیلی علاقه مندم!!
اما اگر بخوام بغل کنم وسط خیابون !!
پدر ژپتو ( از روی ترحم)
فریدون فروغی
جانی دپ
دمیان
خدا ( این یکی یه جای خلوت و دنج مثلن قبرستونی جایی)
...